من در زندگی معجزه دیده ام . اما یستگی دارد شما تصورتان از معجزه چه باشد ؟ من اولین بار در دو سالگی در روی بالکن سوار تاب کودک بودم و مادرم همزمان با حل کردن جدول ، مرا تاب میداد و همچنین تلفنی مشغول غیبت کردن بود که ناگهان از طبقه چهارم اپارتمان طناب تاب از آویز در امد و من به پرواز در آمدم اما؟.. پرواز؟ بی پر؟... بی بال؟.. شاید بهتر است بگویم سقوط ازاد...
من خیلی بی خیال و سرخوش و شادمان سقوط کردم و بدون برداشتن حتی یک خراش زنده و سالم ماندم .البته دکهی سبزی فروشی مادر اقافریبرز که برویش آفتاده بودم خراب شده بود . و مادر اقا فریبرز هم که از کمر شکسته بود و سرپا شبها میخوابید ، چون کل اندامش را با داربست سرپا نگه داشته بودن و خرج زندگیش نیز به گردن اقا فریبرز افتاده بود .
من خوش شانسم
مثلا در سه سالگی دستم لای درب ماشین ماند و تمامیانگشتانم به کمک بخیه و پیوند توسط دکتر نوربالا به هم وصل شد اما بیمه هیچ دیه و یا خثارتی نداد ، زیرا ماشین برای پدرم بود ، و تمام معادلات مالی پدرم بر هم ریخت و نقش بر اب شد . من همیشه خوش شانسم ،
مثلا ابله گرفتم ، و فقط سه تا جوش زدم یاکه توی تصادف مهیبم ، بهار دنده عقب زد به من ، و من زنده باقی موندم ، پرچم لعنتیم رو کوبیدم به سقف. . شما گوشتون با منه دیگه!!...نه؟...
در شش سالگی با تفنگ کلت کمری دوست پدرم که پلیس بود به پای خودم شلیک کردم و گلوله از فاصلهی دو انگشت بزرگ پایم رد شد و در عوض چون طبقهی دوبلکس یک کلبهی چوبی ایستاده بودم گلوله در طبقه پایین به باسن اقا خلیل اصابت کرد و باقی قضایا
. من در کودکی مریض هم خیلی میشدم مادره کم سواد و عزیزم بجای دکتر ، مرا پیش رمال و جادو گر میبرد ، تا هفت سالگی از بس که کاغذهای دعا و سرکتاب و طلسم شکن و دعای رفع بی بختی را درون نعلبکی اب گرفته و داده بودند خورده بودم که به مرور در این زمینه متخصص و کارشناس تجربی شده بودم و از طعم اب درون نعلبکی میتوانستم بگویم کهاندعا را کدام رمال و یا جادوگر و یا فالگیر نوشته و دعا در چه زمینهای هست . خخخ
خب البته از سر تجربهی فشرده در سن کم. و تکرار مکررات یاد گرفته بودماناب نعلبکی که رنگش به ابی میزند. یقینن دعای رفع بی بختی ست. چون از بس که طولانی بود که پشت و روی کاغذ را پر از واژه و کلمه میکرد و خب جوهر در اب ولرم نعلبکی پخش میشد و. اب نعلبکی به رنگ جوهر در میامد .
خلاصه سر تان را درد نمیاورم. من تا به هفت سالگی. از بس جوهر خودکار و یا جوهر نبات خوشنویسی رمالها را نوشیده بودم که در هفت سالگی اگر توف میکردم ،توف من سبز یا ابی رنگ بود و هم کلاسیهایم مرا با مداد رنگی. اشتباه میگرفتند . *****************هفت سالگی *************
از شوخی بگذریم
اول دبستان. کلاس ما شلوغ و تنگ بود بیش از پنجاه نفر بودیم . و اقای معلم به من توجه نمیکرد و هممسیر و همسایهی ما بود و قصد ازدواج با دختر ترشیدهی زهرا رختشور را داشت و جشن نامزدی اش. در راه بود ... من از درخچهها و نهالهای حاشیهی پیاده رو همیشه خوشم میامد و نگران بودم که نکند با ورود به مهرماه و پاییز انان زرد شوند ، ،من همیشه از نان سنگک بیشتر خوشم میامد تا نان لواش ....
اولین بیست را که گرفتم. چنان مست و مدهوشش شدم . که تمام مسیر بازگشت تا به خانه را دفتر املا را باز کرده و جلوی چشمانم گرفته و خیره به عدد بیست بودم که صدای ترمز ماشین و جیغ اسفالت از داغ دست ساییده شدن و اصطحکاک لاستیک یک کامیون دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد .
رانندهی بیچاره بخاطر انکه مرا زیر نگذارد فرمان را سمت پیاده رو چرخانده بود و تعداد زیادی از همکلاسیهایم ا زیر گذاشته و از دکهی اقا فریبرز هم رد شده بود و انرا با خاک یکسان کرده بود سپس چند درختچه رو زیر کرده بود و وارد صف نانوایی سنگگ شده بود. اما من خوشحال بودم چون بیست گرفته بودم. ولی در اصل. زحمت را رانندهی کامیون کشیده بود و از فردای انروز. کلاسمان خلوت بود و در هر نیمکت سه نفره تنها یک نفر مینشستیم زیرا قاب عکس باقیه افراد غایب با نوار مشکی بالای تخت تابلو خورده بود. بعلاوه عکس اقای معلم در وسط شان .
و صف نانوایی نیز. هرگز شلوغ نبود زیرا مردم نان لواش را ترجیح میدادند تا زنده بمانند و دکه اقا فریبرز نیز تا مدتها همانگونه نقش بر زمین بود و اقا فریبرز که لحظهی سانحه بیرون درب دکه خم شده بود تا سر نوشابهای را بردارد تنها از ناحیه. باسن دچار شکستگی شده بود و شبهای زیادی را ناچار کنار مادر پیرش سرپا میخوابید و بعدها روز مزد میرفت و کارگری میکرد
چند هجلهی زیبا نیز در جای درخچههای شکسته شده گذارده بودند که عکسهای دوستان پدرم را نمیدانم چرا زده بودند ، و دیگری نیز عکس معلممان . هرگز نفهمیدم چرا معلممان غیبت طولانی کرد و اخرش معلم جدیدی امد که بعد از تعطیلی مدرسه هرگز پشت سرم راه نمیرفت . و کل محله و نیمیاز شهر را دور میزد تا هممسیرم نشود .
مدرسه مان سه طبقه بود و قدیمی، ناودان قطور و فلزی زنگار زدهای داشت به ارتفاع سه طبقه . ناودان زهوار در رفته بود اما با این جال بلطف بصتهای کج و شکستهای به دیوار تکیه زده بود . به ازای هر طبقه یک واصل و بست فلزی ناودان را به دیوار متصل و ثابت سرپا نگه داشته بود . من از همان کودکی به امور فنی و پیچ و مهره علاقه داشتم . زنگ تفریح معمولا ناظم مدرسه یک کت پاره و وصله پینهای تن میکرد ، که به لطف پدرم با عنوان تشکر از او که مرا اخراج نکرده بود بدلیل مشتی که به معلمم زده بودم یک کت و شلوار شیک و نو و مجلسی هدیه گرفته بود و برای اولین بار تن کرده بود ،انروز نیز من دیکته را بیست شده بودم ولی معلم دفتر دیکته را به من نمیداد تا خدای ناکرده باز حادثهی پیش تکرار نشود. او میگفت اگر از حوادث تجربه کسب نکنیم هرگز ادم نمیشویم و از طرفی نیز میترسید باز حادثه تکرار و کل کلاس منقرض شوند . به همین دلیل از بیست گرفتن من همگی ترس واهمه داشتند وانروز بارانی من کنار ناودان ایستاده بودم و به شیک بودن کت و شلوار ناظم خیره بودم و او فاصلهی بسیاری تا من داشت.
و من بی اراده پیچ بصت اخر ناودان فلزی را از دیوار کشیدم بیرون تا چک کنم که چرا فراش مدرسه بجای پیچ انرا میخ زده به دیوار ، من محو میخی بودم که از دیوار کشیده بودم بیرون و تازه فهمیده بودم کهانپیچ نیست. بلکه میخ است که ناودان به ارتفاع سه طبقه با جنس فلز و جداره قطورش سقوط کرد ومستقیم بر سر اقای ناظم خورد. من هم نگاهی به میخ درون دستم کردم و نگاهی به کت و شلوار خونی ناظم و صدای زنگ تفریح به منزلهی پایان بصدا در امد و من سر کلاس رفتم .
بیچاره خدا رحمتش کنند. با اهدای اعضایش بعد مرگ مغزی به افراد زیادی خیر و کمک رساند . هرگز نفهمیدم چرا ناودان سقوط کرد . ازانپس تعهد دادم که زنگهای تفریح به هیچ کدام از ناودانهای مدرسه نزدیک نشوم.
ثلث اول تمام نشده بود که مدرسه مان بیش از بیست دانش اموز به خاک سپرده بود و یک معلم و یک ناظم . که مدیر التماس به پدرم میکرد و میگفت؛ ، تو رو خدا این بچه بخواد اینجا پنج کلاس درس بخونه ما منقرض میشیم. . پس هر ثلث در یک مدرسهی جداگانه ثبت نام کنید تا امار کشته شدگان در حوادث بطور منصفانهای در کل شهر تقسیم بشه ، ما چه گناهی کردیم که توی منطقه شما هستیم ، همهی تاوان رو ما باید بدیم؟
من یکروز غمگین بخانه امدم و انروز نیز بیست گرفته بودم که پدرم گفتم ؛ بابا فلانی منو توی مدرسه زدش
پدرم گفت؛ از این به بعد هرکی یکی زدت تو باید دو تا بزنی .
گفتم اگه بزنم بد نمیشه؟ منو اخراج نمیکنن؟
گفت تو بزن من پشتتم .
فردایش درون کلاس با همان میخ به پهلوی دانش اموز جلویی میزدم که وی به معلم گفت . معلم نیز که ته کلاس ایستاده بود ،پیش امد و ارام از پشت سر یک قاپاسی در سرم زد
من نیز مامور . و معذور بودم که به تعهدات خود عمل کنم ، چون به پدر قول داده بودم ، پس برخواستم. و به ازای یک توسری که خورده بودم یک مشت به کمر معلم و یک مشت هم به جای حساسش زدم و گفتم. ببخشید اجازه ،پدرم گفته بود. ...
فردایش پدر در اتاق مدیر برایم شرح داد که منظورش هم کلاسیهایم بود ، و نه معلم و مدیر .
انروز پدر اسم خانم بهداشت را نگفت ، و فقط گفت که مدیر و معلم و دفتر دار و فراش را نباید بزنم. و چوب استاد به از مهر پدر.
و خانم بهداشت بخاطر انکه مداد کوچکی را زیر دانش اموز جلویی هنگام نشستن گذاشته بودم و او نیز به شدت اسیب دیده بود. و رو به شکم بروی برانکارت خوابیده بود مرا تنبیه نمود و این بار به ازای یک ضربه خط کش خانم بهداشت من یک لقد به او زدم . و پدرم فردا با هدیه و. گل و شیرینی برای دلجویی امد و اینبار نیز خاطر نشان کرد که
تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد گاو نر .....
شب چله که گذشت و من شمعهای تولدم را مجدد پس از پایان جشن از سطل زباله برداشتم تا به زیر تخت خواب بلند و چوبی ام ببرم و انجا را شبانه نورانی کنم. واقعا نمیدانم چرا تشک از زیر اتش گرفت و من نیز صدایش را در نیاوردم از ترس در عوض با فنجان تند تند از انسوی خانه اب از پارچ درون یخچال اب میاوردم تا کسی نفهمد و لو نروم ، به فنجان هشتم که رسیدم فهمیدم گویا لبوان بهتر است و اب بیشتری میگیرد ، اما پارچ اب خالی بود ، و من نیز یادم امد که شمع تولد را با یک فوت ساده خاموش کرده بودم پس سریع به اتاق باز گشتم و هر چه توانم بود فوت زدم اما بیشتر اتش جان گرفت. واقعا نمیفهمم چرا فوتهایم برخلاف جشن در شبانگاه تاثیر معکوس داشت ، اتش به بالش و از طرف دیگر نیز به پردهی اتاق که رسید خواهرم. انسوی اتاق از خواب به مهلکهی اتشسوزی رسید و گیج و گنگ و مبهم پرسید؛
داداشی یه بویی نمیاد برات؟ چرا همش فکر میکنم اینجا اتش سوزی داره میشه
و من نیز گفتم. بخواب بخواب داری خواب میبینی البته دود چنان غلیظ بود که غیر از شعلههای اتش هیچ دیده نمیشد . بگذریم. از دیماه که گذشتیم و خواهرم از سوانح سوختگی مرخص شد تصمیم گرفتم هیچ کار غلطی نکنم و مرا مثل دگمه پیراهن به پدرم دوختند تا دست گلی اب ندهم . همگی به پیک نیک و خارج شهر رفتیم و من حتی اجازهی خروج از ماشین را نداشتم. و حوصله ام سر رفت و با سوییچ و پدالها بازی کردم اما اینبار هیچ حادثهای رخ نداد و ماشین روشن نشد . و من دست گلی به اب ندادم ، بلکه فقط ادای رانندگی را در خیالاتم تمرین نمودم و پدرم سفارش کرده بود تا پدال ترمز را فشار ندهم و من تا میتوانستم از پدال گاز و کلاچ استفاده کردم چون ماسین خاموش و بی حرکت بود اما مشکل جای دیگری بود من نمیدانستم پدال ترمزی که پدرم گفت کدام یکی است و نادانسته تمام مدت مشغول فشار پدال ترمز بودم . و گویا ترمز و سیم فرسوده اش. به تار مویی وصل است و. حین شیطنتاننیز پاره شده ، شانس با ما یار بود که وقتی عزم بازگشت را گرفتیم و راه افتادیم هنوز در ساحل بودیم و غیر از یک دکهی ساحلی زیبا که برای اسکان مسافرین با چوب ساخته شده بود هیچ مانعی در روبرو نبود و پدرم که فهمید ترمز ندارد هول شد و گویی از تمام مسیر باز روبرو تنها دکه را هدف گرفته باشد و. دکه سریع اتش گرفت ولی خواهرم دیگر نسوخت . بلکه پس از حادثه پدرم از کش شلوارم بجای بند به دور گردنش و دستش استفاده نمود تا به بیمارستان برسد و دستش را اتل بگیرد . او هرگز کش شلوارم را پس نداد .
چندی بعد در جشن 22 بهمن بود که ناظم جدید و تازه از راه رسیدهی مدرسه برای انکه بتواند شرارتهای مرا کنترل کند با من از درب دوستی وارد شد و من تبدیل به دست راستش شده بودم و همراه او زنگ تفریح قدم میزدم و به. باقی بچهها فخر میفروختم ، زنگ دوم نمرات امتحان ریاضی اعلام شد و من متاسفانه باز بیست گرفتم و زنگ تفریح همه به صف شدند و اهنگ ای ایرانای مرزه پر گوهر ،ای خاکت سرچشمهی هنر ، دور از تو اندیشهی بدان ، پاینده مانی و جاوداااااان. ایی یی یی یی دشمن از تو ......
پخش میشد و یک مترسک پارچهای با لباس پرچم امریکا و یک کلاه قیفی بر سرش را بر یک چوب شبیه دسته بیل نصب کرده بودند و معلم پرورشی انرا درست کرده بود و خودش نیز که یک فرد بیش از حد متعصب و. خاص و غیر عادی بود با ریش بلند و پیشانی مهر خورده و چپیه و لباس روحانیت امد وسط حیاط ناظم جوان نیز پشت سرش. و صدای اهنگ 22 بهمن روز شکست دشمن با بلندترین حالت ممکن پخش میشد و من نیز در وسط مهلکه و دستیار ناظم در جایگاه سوم به صف شده بودم و دانش اموزان را به عقب هول میدادم معلم پرورشی مترسک را در اسمان و بالای سرش میچرخاند و فراش پیت نفت را اورد داد به من و یک فندک. ناظم برای انکه شیک و وسواسی بود پست نفت را دست نمیزد و. من با پست پر از نفت پشت سر معلم پرورشی. همراهی میکردمش و دور حیاط بزرگ مدرسه میدویدیم تا با مترسک زشت پرچم امریکا. پیروزی حق علیه باطل را. به عریان ترین حالت ممکن و بی ربط ترین شیوه و. غیر عقلانی ترین حرکات نمایش دهیم ، ناظم کتش را در اورد داد به من ، و من نیز از نفس افتاده بودم ، مترسک را لحظاتی بر روی زمین گذاردن و معلم پرورشی یک پیاله نفت برداشت و داد به من و زیر لب گفت ،؛ اقای مظهری (فراش) چرا اینقدر نفت اورده ، بهش گفته بودم یه پیاله بسه
سپس خودش پشتش را به من کرد و گفت بریز. و با دست به دانش اموزان گفت که عقب بایستند ،انلحظات من مانده بودم که چرا معلم پرورشی قصد خودکشی کرده؟ او برگشت و یپرسید ریختی ،؟
گفتم ببخشید بخدا
گفت ؛ چرا چرت و پرت میگی ، میگم ریختی روش
گفتم. اره خودتون خواستیدااا.
گفت. اره. ایراد نداره. فاصله بگیر.
من نیز پیت نفت را برداشتم و فاصله گرفتم
او فندک زد و مشتعل شد
زیرا وقتی که پشتش را به یک کودک هفت ساله کرده و میگوید پیالهی نفت را بریز
و کودک نمیریزد اما مجدد میگوید نترس بریز و پشتش را به او میکند. خبانبچه هم که اولین سال مدرسه و اولین جشن 22،بهمنش است که میبیند و توجیه نشده که قرار لاست مترسک را بسوزانیم.
واقعا مانده بوذم ک چه شعبده بازی عجیبی است و نفت را به پشتش ریخته نبودم
سپس وی دور حیاط بزرگ مدرسه میدوید و صدای اهنگ به قسمت ؛ جان من فدااااای خاااااک پاکه میهنم م م م رسیده بود و همگی شور حسینی گرفته بودیم و دست میزدیم و هورا میکشیدیم و من مترسک را بلند کردم و دسته بیل چوبی را بالا گرفتم تا مانند لحظاتی پیش ادای معلم پرورشی را در بیاورم و مترسک امریکا را به احتزاز و برافراشته و نمایان کنم ، چون صفها بر هم ریخته بود و قول قولهای شده ب د و مدرسهای با پانزده کلاس که هر کلاس پنجاه دانش اموز داشت (البته به غیر از کلاس ما ) بعبارتی هفتصد و سی دانش اموز قد و نیم قد در حیاط بزرگ مدرسه هورا میکشیدند جیغ میزدند. دست و پایکوبی و کنترل اوضاع از دست همه در رفته بود. و من زورم به کنترل دسته بیل سنگینی که بالای سر نگه داشته بودم و بر سرش مترسک دو متری با پرچم امریکا نصب بود نرسید و بجای انکه انرا در هوا بچرخانم ، او مرا بروی زمین میچرخاند و من پیچ خوردم و پیچ خوردم و شتاب گرفته و دسته بیل را بر سر معلم پرورشی زدم ، او به زمین خورد و با کمک ناظم. ابای خود را کند و در اورد و به زمین انداخت و برای انکه اتشش را خاموش کند شروع به لقد زدن کرد ، تا دقایقی پس از خاموش شدنش همچچنان دانش اموزان بهانلقد میزدند. و هورا میکشیدند و پیت نفت نیز حین هرج مرج و ازدحام به زمین افتاده و نفت را به زمین و دانش اموزان پاشیده بود و غلت زده بود و تا ته حیاط رفته بود. و ناظم برای انکه ختم به خیر کند مترسک را با ته ماندهی نفت اغشته کرد و کت خود را از دست من گرفت و تن کرد و فندک زد ، و کل دانش اموزان مجدد دچار تکرار مکررات شدند ولی اینبار ناظم میدوید و شعلهها زوانه میکشید. و بجای مترسک کت نفتی اقای ناظم مشتعل شده بود ،و. اتشی نیز خوشبختانه به مترسک گرفت و او نیز شروع به سوختن کرد و ما به رسم دفعه پیش ان را در اسمان چرخاندیم و بر سر ناظم زدیم تا متوقفش کردیم و شروع به لقد مال کردنش کرذیم .
من واقعا نمیفهمیدم چرا ب مناسبت 22 بهمن. افراد و پرسنل و معلم پرورشی باید چنین از خودگذشتگیای بکند و برای سرگرم کردن دانش اموزان خودش را از ناحیهی پشت و باسن بسوزاند و مشتعل به دور حیاط بدود و ما هورا بکشیم ، واقعا چه معنایی دارد ، ؟
... انروز به خانهرفتم و برای پدرم تعریف کردم ولی باور نکرد و گفت که پسرم تب کرذی داری. هزیان میگی.
بعد کمیتفکر و با تاخیر. پدرم با چهرهای متفکر و نگاهی عمیق روی به من پرسید؛ پسرم معلم پرورشی گفتش که نفت رو بریز روش ، تو کجا ریختی نفت رو؟
گفتم؛ معلم پرورشی پیاله رو داد به من. خودش خم شد و پشتش به من بود و گفت نفت رو بریز . نترس بریز روش.
خب منم ریختم دیگه ....
پدرم گفت ؛ احیانن نفت رو روی مترسک نریختی که ؟
گفتم. نه.
پدرم گفت روی به مادرم کع؛ فری ،بدبخت شدیم....
در جلسه ی دادگاه. روحانیت. به اتهام توهین به عبا و عمعمهی روحانی یعنی معلم پرورشی و لقد مال کردنش. همه شهادت دادند که اولین لقد را اقای ناظم زده بود
وانبیچاره نیز گفت؛ اقای قاضی من واسه خاموش کردن اتش لقد زدم .
معلم پرورشی نیز حضور نداشت در جلسه دادگاه ، چون هنوز در قسمت سوانح و سوختگی بیمارستان پورسینا بروی تخت و بروی شکم خوابیده بود تا دوران نقاهت و سوختگیش اتمام شود. او همیشه سرپا ماند ، و نمیتوانست بنشیند ،
هرگز نفهمیدم که چرا باسن خودش را اتش زد تا ما را شاد کند . چه عجیب ب ب ب
من به تعطیلات عید رسیدم ه
عید فرا سید و دست و پاهای همکلاسیهایم که بواسطهی هول دادنشان بروی یخ در بارش برف طی اواخر بهمن ماه شکسته و گچ کاری شده بود از اتل باز شد . .
و ....
ادامه دارد .....
اپیزود بعد میخوانیم؛ برقکاری غیر حرفهای توسط من و شوق نصب یک لامپ کوچک در فضای زیر تخت خواب قدیمیمادربزرگ و اتصال سیم لخت به بدنهی فلزی تخت و. مادر بزرگ و لرزشهای بندری. و دست و سوق و هورا و تشویقهای ما بخاطر رقصیدنش
برداشتن اجر از زیر چرخ ژیان اقای دفتردار و منظرهی سقوط ژیان در رودخانهی زرجوب
و زدن دگمه پنکه سقفی خراب کلاس و سرهای شکسته
و کوبیدن میخ درست یک وجب بالای پریز برق و.....
و بیشتر....
نویسنده متن فی البداعه نویسی شین خودکار ابی